-
آرزوهای محال
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 11:30
آنقدر تو را به زور نگه داشته ام که گاهی حس میکنم یک آدم برفی را با طناب بسته ام تا آب نشود... عجب آرزوی محالی..! حالا اشک هایم شبیه تو شده اند ! گریه که می کنم ... نمی آیند ..!
-
مگسی را کشتم
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 11:24
مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است طفل معصوم به دور سر من میچرخید به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم ای دو صد نور به قبرش بارد مگس خوبی بود من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی را کشتم!
-
من آخرش متوجه نشدم.....!!!!!!!
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 23:08
من آخرش متوجه نشدم، میره اونجا چیکار میکنه......؟؟؟؟ اصلاً راست میگه اونجا میره یا اصلاً یه جای دیگه ای میره و به ما میگه اونجا میره.......؟؟؟ نه که بگم دروغ میگه ها..... نه اصلاً اهل دروغ گفتن نیست، ولی آخه اخوی، ما آخرش مردیم از کنجکاوی(همون فضولی خودمون) که بفهمیم واسه چی میری عسلویه....... آخه عسلویه چه خبره؟ هنوز...
-
من و احسان دولتی.....
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 22:53
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA بازم سلام.حالتون خوبه.....؟ انشالله که خوبه.خیلی فکر کردم که این پست وبلاگ را چی بزارم و به این نتیجه رسیدم که نوبتی هم باشه نوبته احسان دولتیه(هم خونه زمان دانشجویی) Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA احسان دولتی،...
-
یادش بخیر.......
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 21:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA یادش بخیر ...... انگار همین دو روز پیش بود که وارد دانشگاه شدم.خیلی زود گذشت.هم خاطرات تلخ داشت، هم خاطرات شیرین.ولی اینقدر خاطرات شیرینش زیاد بود که باعث میشه تلخهاش از یادم بره . یادش بخیر ...... هفته اول تونستم بچه هایی که اخلاقشون با من یکی بود را پیدا کنم و باهاشون...